ابهام شکست

چه حس قشنگیه وقتی آدم حس می کنه به اون چیزی که می خواسته رسیده، خیلی خیلی زیباست، ولی چقدر همه چیزمی تونه در عرض یک ثانیه از این رو به اون رو بشه و نظرت در مورد خودت، دیگران، اشیایی که داری و همه چیز عوض بشه. ممکن نیست این اتفاق برای آدم هایی ه خودشون را دوست دارن بیافته، ولی برای من چندین و چند بار اتفاق افتاده. همین دیروز بود که معنی یک ای میل را جوری برداشت کردم که انگار به اون چیزی که می خواستم رسیدم، همه چیز برام مفهوم دیگه ای پیدا کرد، خودم، سرنوشتم، محیطی که توش هستم، دفتر و کتابم، لپ تابم، حرف های دیگران، خود دیگران، همه و همه برای دو سه ساعت به اوج زیبایی رسیدن. ولی در عرض یک ثانیه با دریافت ای میل بعدی تمام دنیا دور سرم چرخید، انگار زیر پام خالی شد، بدنم سرد شد، ترسیدم، بغض، نظرم در مورد خودم و سرنوشتم برگشت، خسته خسته شدم، از محیطی که توش بودم بدم میومد و بدتر از همه توان گریه کردن هم نداشتم.


راستی راستی چی می شد اگه با همون حس خوب و قشنگی که فکر می کردم دارم کارم را ادامه می دادم. چی می شد خودم را دوست می داشتم و با شنیدن خبر بد خودم را سرزنش نمی کردم؟ چی می شد اگه همش دنبال می خوام نبودم و تو لحظه بودم. شاید اگه الان حسم خوب بود حتی نوشتن را هم دوست می داشتم، ولی وقتی خوب نیستم حتی از نوشتن هم متنفر می شم، چون منو یاد تقلاهای گدشته میندازه، تقلاهایی که بی هدف بود و عمرم را تلف کرد. تنها چیزی که الان سبب نوشتن میشه بر قراری ارتباطه. دقیقا همون دلیلی که آدم ها صداشون را ضبط می کنن و می فرستن به فضای نا شناس، من هم نوشته هام را می نویسم و می فرستم به این دنیای مبهم. شاید راهی، راهنمایی،...


فکر می کنم زمانی که آدم خودش را بیش تر از پیش به دنیای بیرون وابسته می کنه، بیشتر ابهام محیط اطرافش را حس می کنه. دلگیری من از اینه که تا حدی به دنیای بیرون و آرزوهام وابسته ام که خیلی همه چیز برام مبهم شده. آیا راهی برای تغییر وجود دارد؟ یا همه چیز قراره همین حالت دل زده خودش را داشته باشده؟

خارجی

چند روز پیش میدان نقش جهان اصفهان بودم، فک کنم اصالتم را لو دادم درسته؟؟، ولی خواهشا نترسید اصفهانی ها نه شاخ دارند نه دم!!! این را از این جهت ی گم که چند سال پیش که برای تحصیل به یک شهر دیگه رفتم تازه فهمیدم ما اصفهانی ها چقدر محبوبیم!!!! بگذریم تا بوده جامعه ما درگیر این مسایل بوده، و چون به بحثی که می خوام خدمتتون عرض کنم کمی ربط داره باید بگم فکر می کنم جزو نژاد پرست ترین اقوام هستیم. به هر حال شب جمعه گذشته از محل کتابخونه به خونه کمی و مدتی را در میدان نقش جهان گذراندم با دوستان. صحنه هایی دیدم که خالی از لطف نیست اگه اینجا به اشتراک بگذارم. نمی دونم می دونید یا نه، از زمانی که زاینده رود خشک شده بیشترین تراکم توریست و تفریح و جمع های خونوادگی میدان نقش جهانه. توریستای خارجی زیادی اونجا هستند و افرادی که به دلایل مختلف می خوان با توریست ها ارتباط بگیرن، یکی می خواد تافل امتحان بده و میره باهاشون حرف بزنه زبانش قوی بشه، برای یک عده توریست ها منبع درامدی هستند که سعی می کنند ببرن بهشون فرش بفروشند و ... . اما این وسط یه عده ای هم هستند که کلا به ادعای خودشون برقراری ارتباط با افراد خارجی راحت تر از ایرانی هاست. یعنی مثلا طرز فکرشون اینجوریه " من هیچ وقت نمی تونم با یه ایرانی خودمونی بشم، ولی نمی دونم چرا با خارجی ها خیلی زود رفیق می شم" کاری نداریم که چقدر این تخمین فرد از خودش درسته یا نه، اینو از این جهت می گم که جهان جهان احتمالاته و شناختی که ما از خودمون داریم بر می گرده به احتمالاتی که نا خوداگاه به وقایع می دیم و وضعیت یا به اصطلاح پوزیشن خودمون را در جامعه تخمین می زنیم. حالا عده ای همیشه درست تخمین میزنن  عده ای هم اکثرا در تخمین های خودشون با واژه اغراق یا خوش بینی بیش از حد مواجه اند.


خوب شب جمعه ای که من اونجا بودم خانواده ای ایرانی را دیدم که اونجا بساط کرده بودند برای خوردن شام، و از دسته سومی بودن که خدمتتون عرض کرده بودم. زوجی اسپانیایی با دو تا بچه، از همونایی که ایرانی ها براشون میمیرن چشم آبی و موی بور، داشتن رد می شدند که توسط خانم لیدر خانواده برای صحبت و گرفتن عکس سلفی یادگاری دعوت شدند. البته به رسم خانواده های محجبه ایرانی فقط خانم دعوت شد و بچه ها و با آقای اسپانیایی حرفی زده نشد!!! بماند که اون آقای حیرت زده چند ساعت اونجا تنها ایستاده بود تا خانواده ایرانی سلفی گیریشون تمام بشه و چقدر متعجب بود. و عجیب اینکه همه ملت موبایل ها روشن از خانم خارجی و بچه های بورش عکس ها و فیلم ها می گرفتند. دلم برای آقای اسپانیایی سوخت و گفتم برم باهاش حرف بزنم، معلوم بود خیلی فسرده شده و متعجب. از من پرسید چرا اینجوری می کنن و تعجب خودش را برای من هم ابراز کرد. اون موقع چیزی نتونستم بگم فقط گفتم ایرانی ها آدم های احساسی هستند. الان که فکر می کنم میبینم حق هم دارند. ایران یک جامعه بسته است و ارتباط گیری با فردی از کشور دیگه برای بعضب ها هیجانی داره به اندازه شکستن تابو و مبارزات استقلال طلبانه!!

این رو خواستم بگم که اونها هم مثل ما آدم هستند و فرق آدم ساده لوح و آدم با تفکر استراتژیک را خوب می فهمند. گاهی بهتره قبل اینکه کاری انجام بدیم در موردش فکر کنیم، اینکه طرف ممکنه چه فکری بکنه در مورد ما. درسته میگن کاری به حرف مردم نداشته باشین ولی دیگه نه تا این حد!! بار ها و بارها شنیدم همین افراد توریست ساده لوحی ایرانی ها را مورد اشاره قرار دادند در صحبت هاشون. باشد که بیشتر برای خودمون احترام قائل باشیم

ایمانی قوی را جویاییم، از همان نوع که در سخت ترین لحظات زندگی سراغ ادم میاد، از همونایی که ادم را از دایره امنش بیرون میکشه و هر روز چالش می افرینه


از همون نوع و می خوام

دغدغه های روز های اخیر

طی سالهای اخیر که کمی بیشتر وارد جامعه شده ام خیلی به موضوع تفاوت فرهنگی و نا برابری های اجتماعی رسیدم و فهمیده ام که چقدر در بعضی موارد گرگ زیاد هست. به دلیل سلیقه خانواده، سالهای سال فقط مسیر مدرسه و دانشگاه به منزل را طی کردم و تنها نقطه ای که میشه گفت در معرض تشعشعات به ظاهر جامعه قرار گرفتم، زندگی دانشجویی توی شهر زنجان بود. البته مسلما همه ما می دونیم که تفاوت خیلی زیادی بین جامعه دانشگاهی و اونچه واقعا بیرو اتفاق می افته وجود داره، در اصل توی کشور ما جامعه دانشگاهی یک جامعه فانتزی شده که اکثرا گروه های مختلف برای خود نمایی و نشان دادن برتری های خودشون در سطحی متعالی تر از جامعه شهری با هم برخورد دارند و البته در این میون معدودند افرادی که واقعا می دونن چی می خواد. بگذریم....

به هر حال که سال های سال من از جامعه دور بودم که گاهی باید بگم خوشبختانه، چون خیلی از دو دوزه بازی های جامعه را بلد نیستم و گاهی هم باید بگم متاسفانه چون به هر حال فردی از جامعه هستم و بلد نبودن ترفند های برخورد با دیگران گاهی برام درد سر ساز میشه.

مدتیست در جهت ارتقای جایگاه خودم در جامعه مشغول افزایش مهارت های خودم در کتابخانه های سطح شهر هستم. و باز طبق آنچه در فرهنگ ما معموله، کسی که خدماتی را از جایی میگیره شاید چندان مورد احترام سایرین نیست. شاید هم البته به بحث خدمت گرفتن ربطی نداشته باشه و به قول معروف باور من اینجوری شکل گرفته. هر چه هست با افراد متفاوتی آشنا شده ام، از افرادی که به دلیل درد مشترک میان من و آنها باهاشون رفت و آمد پیدا کرده ام، و گروهی که خود را دکتر و وکیل می دانند و چون احتمال بسیار زیاد در دو سه سال آینده درامد تضمین شده ای برای اونها وجود دارد خودشون را بالاتر از بقیه می دونن و بسیار مغرورانه برخورد می کنند.

بگذریم که هدفم از نوشتن تمام این متن اشاره به اون قشر بسیار مغرور جامعه بود که غرورشون نه به خاطر علمشون، بلکه به دلیل درامدشان اون هم نه درامد فعلیشون هست بود. ولی بعد از دیدن تمام این موضوعات  اینکه یک زمانی، در کودکی، خودم را قطب همه جهان می دونستم و الان تنها خودم را در گوشه ای سرگردان میابم، به این امید پیدا کرده ام که تنها راه بقا در این جامعه، به خصوص برای کسانی که خیلی به ترفند های جامعه آشنا نیستند، تلاش کردن آن هم چند برابر دیگرانی است که خود منبع انواع ترفند ها هستند. به هر حال دست یاری به سمت همه دوستانی که وضعیت مشترکی دارند دراز می کنیم


آغاز من

از وبلاگ قبلی خودم به دلایلی به اینجا اومدم، آدمی هستم که از خیلی چیز ها بدم میاد، اینکه خوبه یا بده و اینکه اصلا این بد اومدن طی سالیان روی من چه اثری داشته، و اینکه آیا وقتی بدم اومده تلاشی کرددم چیز بهتری ارایه بدهم و اصلا اینکه تواناییش را داشته ام یا نه را اصلا نمی دونم.فقط و فقط می دونم که دنیای خودم را دارم و بیشتر از همه چیز در دنیای خودم سیر می کنم. دنیای من خیلی خرابس، گاهی فکر می کنم شاید تا چند سال دیگه کامل ویران بشه و از این موضوع هم خیلی می ترسم. نمی دونم الان اگه کسی این رو می خونه فکر می کنه من چند سالمه. شاید خیلی بچه گونه باشه ولی اونقدر بچه نیستم. این هم نمی دونم باز برمیگرده به اینکه شاید کمی در زندگی عقب افتاده ام و یا اینکه آدمی هستم مثل خیلیا که خودشون را پاک و معصوم می دونن و با کودک درون فعال. به هر حال درونم به قدری متشنج هست که اصلا نتونم . نمی دونم چی باید بخوام. اینکه از فکر خودم باید خوشحال باشم یا ناراحت را هم نمی دونم. ولی مهم اینه که اومدنم به اینجا شاید دلیل این باشه که باید تحولی در خودم داشته باشم و این شروع نمادین اون باشه.


خیلی دلم می خواد یک نویسنده باشم ولی یک عادت بد دارم، اگه به نوشتن بیافتم فقط می نویسم شاید هیچکی نفهمه اصلا چی به چی هست یا نیست، باز هم نمی دونم این عادت بد به چه دلیله، چرا مثل خیلی ها نمی تونم خودم را کنترل کنم و در زمان های مشخص با روش مشخص کارم را انجام بدهم؟ اگه کسی بدونه مدل HEXACO چیه می خوام بهم بگه من چرا self-control ندارم.

اونچه اینجا نوشتم صرفا یه یادآوری برای خودمه، شاید خیلی ها نفهمن چی نوشتم و فهمش به یک سری کد ها از زندگی من بستگی داشته باشه ولی اگه خوندین خواهشا نگین یه ابله دیگه که فکر می کنه زندگیش مثل داستانه اومده مشغول نوشتن شده.